در این قسمت مطالبی در ارتباط با شرح زندگی اوتار مهربابا، از دوران جوانی تا زمان ترک جسمانی آمده است. همچنین سعی گردیده که به شرح فعالیتهای مهربابا در دوران فعالیتهایشان و پیامهای ایشان بپردازیم.
بابا در 25 فوریه 1894 میلادی در شهر پونای هند در یک خانواده زرتشتی ایرانی به دنیا آمد. نام او مهربان شهریار ایرانی بود. بابا یک عارف و مرشد کامل روحانی بود که در سال 1954 میلادی در یک اعلان عمومی بیان داشت: من اوتار زمان هستم. دوران کودکی و نوجوانی معمولی و عادی را سپری کرد و هیچ تمایلِ به خصوصی به سوی روحانیت از او دیده نمیشد. با این حال ارتباط کوتاه او با حضرت باباجان (بانوی مرشد مسلمان) موجب شروع یک دوران دگرگونی هفت ساله در ایشان شد. در ماههای بعد او با چهار مرشد کامل دیگر که همراه با حضرت باباجان، پنج مرشد کامل نامیده می شوند در ارتباط قرار گرفت. او به مدت هفت سال تحت تعلیمات روحانی نزد یکی از آنها به نام اوپاسنی ماهاراج بود.
قبل از شروع کار جهانیشان، نام بابا که به معنی پدر مهربان می باشد توسط اولین پیروانشان به ایشان داده شد.
بابا از 10 جولای 1925 میلادی تا پایان زندگی فیزیکیشان (31 ژانویه 1969 میلادی) سکوت اختیار کردند (بیش از 43 سال و نیم). در این دوران سکوت، او برای برقراری ارتباط با دیگران ابتدا مطالب خود را مینوشت بعد از مدتی این شیوه را رها کرد و از طریق یک تخته الفبا و با اشارهی انگشتان به حروف، مطالب خود را دیکته میکرد؛ بعد از مدتی این شیوه را نیز رها کردند و از طریق حرکات منحصر به فرد دست با دیگران ارتباط برقرار می نمودند. سکوت بابا یک ریاضت یا یک تمرین روحانی و ... نبود چرا که او خود یک مرشد کامل بود.
بابا این امر را برای انجام کار روحانی خودشان انتخاب کردند تا بدین شیوه آنچه ماموریت خود میدانستند، انجام دهند. بابا اعلام نمودند من نیامده ام تعلیم دهم، آمده ام بیدار کنم و همچنین بابا فرموده اند بزرگی در خدمت است.
ایشان دورههای طولانی اعتکاف را که اغلب روزه هم بودند پشت سر می گذاشتند. بابا زمان طولانی در سفرهای مغرب و مشرق زمین، گردهمایی های عمومی، امور خیرخواهانه از آن جمله کار با جذامی ها، فقرا، بیماران روانی و همچنین کار با مستان الهی صرف نمودند. اولین دیدار از دیدارهای متعدد ایشان به مغرب زمین در سال 1931 در جمع زیادی از پیروانش بود. بیشتر زمان ایشان در دهه 1940 صرف کار با روحهای پیشرفتهای شد که بابا آنان را مست الهی می نامید. در سال 1949 بابا به همراه مندلی ها و تعدادی از مریدان ایشان که تمایل زیادی به همراهی با بابا داشتند، مسافرت هایی را در هند آغاز کردند که به صورت ناشناس بودند. بابا این دوران را زندگی جدید نامیدند. در 10 فوریه 1954 بابا اعلام نمودند که ایشان اوتار (تجسم خدا، یا خدا در شکل انسانی) هستند.
بابا رنج های بسیاری را در سانحه اتومبیل متحمل شدند. یکی از آنها در ایالت اوکلاهمای آمریکا در 1952 میلادی و دیگری در ساتارای هند در سال 1956میلادی بود که بعد از آخرین تصادف توان راه رفتن ایشان به شدت محدود شد. در سال 1962 میلادی، ایشان مریدان غربی خود را برای دریافت فیض و برکت شان به هند دعوت کردند که این برنامه (دارشان بابا)، به گردهمایی غرب و شرق نام گرفت. در دهه 1960 که داروهای LSD و روان گردان در غرب رایج شده بود بابا خطاب به آنهایی که از این داروها استفاده میکردند گفت که این حالت یک حالت روحانی نیست و سودی برای آنها به همراه نخواهد داشت به جز اینکه سلامتی آنها را دچار مخاطره میکند. ایشان کار جهانی اش را (اعتکاف و روزه و...) تا پایان عمر فیزیکی شان ادامه دادند.
در سال 1969 در آرامگاه ایشان (سمادی) در مهرآباد هند بدنشان به خاک سپرده شد و این مکان به یک مکان زیارتی بین المللی تبدیل گشت
بابا یک ایرانی بود که در شهر پونای هند در یک خانواده زرتشتی به دنیا آمد. نامش مهربان شهریار ایرانی بود. او دومین فرزند از خانواده شهریار ماندگار ایرانی بود، پدرش شهریار ماندگار ایرانی یک صوفی سرگردان که سالها به جستجوی خدا بود و برای این منظور به چله نشینی و روزههای بلند مدت دست میزد و نام مادر بابا شیرین بود.
مهربان در زمان نوجوانی به تشکیل یک باشگاه که متعلق به همهی افراد از هر دین و ایمانی بود، اقدام کرد و درآمد حاصله از آن را صرف امور خیریه میکرد. او صدای زیبایی داشت و به زیبایی آواز می خواند و شعر میگفت و چندین ساز را نیز می نواخت. به چند زبان مسلط بود و عاشق اشعار حافظ شیرازی بود.
در دوره نوجوانی اش حالت یا تجربههای روحانی نداشت و تشخیص اینکه او دارای این سرنوشت روحانی است غیرممکن بود. او بیشتر به ورزش علاقه مند بود به خصوص کریکت. او دستیار کاپیتان تیم کریکت دبیرستانشان بود. بعدها بابا توضیح داد که حجاب اوتار را می پوشاند تا زمانی که او آماده کارش گردد. با این وجود در سن 19 سالگی که در سال دوم دانشگاه در شهر پونا بود، با یک بانوی سالمند مسلمان که مرشد کامل بود به نام حضرت باباجان ملاقات کرد. حضرت باباجان پیشانی او را (مابین دو ابرو) بوسید. به واسطه این عمل اتفاق عظیمی در او روی داد. او حالت روحانی بسیار قوی را تجربه نمود و در این زمان آگاهی زمینی خود را از دست داده و در جذبه خدا قرار گرفته بود. ایشان اغلب سر خود را محکم به سنگ می کوبیدند تا بتوانند به حضور فیزیکی خود ادامه دهند. بعد از 9 ماه تا حدودی آگاهی زمینی خود را با حفظ کامل آگاهی الهی خویش به دست آورد و از این به بعد او با چهار مرشد کامل دیگر ارتباط برقرار کرد. این چهار مرشد و حضرت باباجان پنج مرشد کامل زمان بودند. پنج مرشد بابا، حضرت باباجان (مسلمان درپونا)، سای بابا شیردی (مسلمان در شیردی)، اوپاسنی ماهاراج (هندو درساکوری)، تاج الدین بابا (مسلمان درنگپور) و ناریان ماهاراج (هندو در گدگائون) بودند
بابا بعدها گفتند اوپاسنی ماهاراج تجربههای روحانی اش را با آگاهی عادی ادغام نمود، بنابراین او قادر شد که وظیفه جهانی اش را بدون از دست دادن یا کاهش تجربه شناخت خدا انجام دهد
در 1921 میلادی مهربان 27 ساله، پس از هفت سال تعلیم نزد اوپاسنی ماهاراج شروع به جمع آوری اولین گروه از مریدان خود نمود. خیلی زود مریدانش به او لقب بابا دادند.
در سال 1922 میلادی بابا و مریدانش منزل میم (منزل مرشد) را در بمبئی بنا نهادند. در آنجا بابا شروع به تعلیمات سخت و جدی مریدانش پرداخت. یک سال بعد بابا و مندلی هایش (مریدانش) به مکانی در 7 کیلومتری خارج از شهر احمدنگر نقل مکان کردند که بابا آنجا را مهرآباد نامید.
در سال 1924 این مکان به اشرام بابا که مرکز کارش بود تبدیل شد. در آنجا بابا مدرسهای را ایجاد نمود که نامش پرم اشرام (مدرسه عشق) بود. این مدرسه رایگان و آزاد برای همه ی مذاهب و ادیان بود. در آنجا دانش آموزانی از اقصی نقاط هند و ایران بودند.
از 10 جولای 1925 تا چند روز قبل از ترک جسمشان یعنی به مدت چهل و سه سال و نیم سکوت اختیار کردند. در چند روز آخر فقط با تنی چند از مندلی هایشان چند کلمه صحبت کردند و گفتند راد یاخ (این را به خاطر داشته باش)
او برای ارتباط با دیگران ابتدا مینوشت و سپس از تختهی الفبا استفاده نمودند که با حرکت انگشتان دست بر روی آن، مطالب خود را دیکته میکردند در اکتبر 1954 بابا تخته الفبا را کنار گذاشتند و با استفاده از حرکات دست منحصر به فرد خود با دیگران ارتباط برقرار می نمودند. در این زمان ها ایرج جاسا والا یکی از مندلی های ایشان جملات دیکته شده بابا یا حرکات دست ایشان را برای دیگران بیان میکردند. بابا گفتند که سکوت ایشان یک تمرین روحانی نبوده بلکه تنها در ارتباط با کار جهانی شان بوده است.
ایرج جاساوالا اعلام کرد که 3 روز قبل از اینکه بابا بدنشان را رها نمایند، گفتند: Ommmmmm و همچنین باوکالچوری دیگر مندلی بابا نیز گزارش دادند که بابا صحبت کردند و چندین بار گفتند: یاد راخ (این را به خاطر داشته باش). باوکالچوری اعلام کرد که بابا در ساعت های پایانی عمر فیزیکی شان، همراه با این لغات به وسیله حرکات دستشان گفتند: من این جسم نیستم.
هر ساله در 10 جولای برنامه روز سکوت اجرا میشود که در این روز همهی بابا دوستان از سراسر دنیا یا به مهرآباد میآیند یا در هر جایی که هستند به مدت 24 ساعت سکوت میکنند و چیزی نمیگویند. (از اولین لحظات روز 10 جولای تا ساعت 12 شب همان روز) و در طی این مدت ذهن و فکرشان را به اوتار زمان، بابا معطوف میکنند
بابا در طول ماه ژانویه 1924 میلادی بیشتر در روزه بودند. در اواخر ماه، پاسپورت ها برای مسافرت به ایران آماده شد. برنامه بر این بود که سی امین سالگرد تولد بابا در 19 فوریه جشن گرفته شود و 22 فوریه مسافرت به ایران آغاز گردد. این برنامه اجرا شد و بابا هشت تن از مندلی ها را همراه خود بردند. یکی از آنها بیمار بود و تب داشت و تا به بوشهر برسند چند تن دیگر نیز مریض شدند و یک روز بعد از اینکه کشتی در بندر ایران لنگر انداخت یکی دیگر از مندلی ها تب کرد. بابا تصمیم گرفتند که به هند باز گردند و دو تن از مندلی ها را آنجا باقی گذاشتند تا آنها در داخل ایران سفر کنند. همان روز بلیط کشتی «بریورا» تهیه شد و به هند بازگشتند. مطابق معمول، بابا و همراها ن او با بلیط درجه سه مسافرت میکردند .
بابا اعلام داشتند که مسافرت او به نقاطی از ایران ضروری است و 2 سپتامبر 1928 میلادی روز آغاز این سفر بود. ابتدا به بمبئی عزیمت نمودند. مشکلاتی در رابطه با گذرنامه بابا ایجاد شده بود. او که از نوشتن دست کشیده بود قادر به تکمیل فرم گذرنامه و امضای آن نبوده و مامورین اداره گذرنامه اثر انگشت بابا را که برای امضای اسناد استفاده میشد، قبول نداشتند؛ اما کنسول ایران حتی بدون دریافت امضای بابا حاضر بودند گذرنامه ایرانی (که به عنوان یک ایرانی حق بابا به حساب میآمد) برای بابا صادر نماید. بابا این را پذیرفتند و گذرنامه صادر شد.
در روز 20 سپتامبر بابا با کشتی ورسووا از بمبئی عزیمت نمودند. هویت بابا مخفی بود و او کسی را نمی دید مگر یکی از کارکنان مسلمان کشتی. نکته های برجسته مسافرت به ایران به شرح زیر بود: خوشامد غیر منتظره و از جان و دلی بود که در بسیاری از جاها چه ثروتمندان و چه فقرا ابراز میداشتند و احترام به رنجی که او و همراهان او به خاطر مشکلات سفر متحمل شده بودند. آنها تمام کویر را می بایست طی میکردند و برای چندین روز به آب و غذا دسترسی نداشتند و به هنگام عبور از لرستان با خطر دایمی راهزنان روبه رو بودند. بابا در این سفر از شهرهای خرمشهر، دزفول، خرم آباد، ملایر، اصفهان، یزد، کرمان، بم و دزدآب دیدن نمودند.
اگرچه این سفر مانند سایر سفرها به طور خصوصی صورت میگرفت و خبر آن تنها به گوش معدودی از مریدان رسیده بود با این وجود مردم از اقصی نقاط ایران برای زیارت بابا میآمدند. در میان آنها صاحب مقام های دولتی و ارتشی نیز به چشم میخوردند. آنها به طور ناگهانی برای ملاقات مرشد بزرگ به حضور او میآمدند. آنها حضور او را در کشور خود به فال نیک میگرفتند و امید داشتند که حضور بابا در آن مملکت سبب نجات و آزادی آن مرز و بوم شود. وقتی بابا اجازه تبلیغات نمیدادند، آنها دلسرد میشدند. خیلی ها می خواستند رضا شاه، بابا را ملاقات کند و مایل بودند که ترتیب این ملاقات را بدهند، اما هرچند بابا به عشق و فداکاری آنها واقف بود اجازه تبلیغات را نمیدادند.
بابا چهار روز در یزد بودند. مردم شهر یزد به نزد او میآمدند و بابا به طور فردی و جمعی با آنها صحبت میکردند. مسلمانان که هیچ وقت تصویری از پیغمبر خود نداشتند اکنون عکس بابا را می خواستند تا به صورت گل سینه بر سینههای خود نصب کنند. چهار جشن به افتخار او برگزار شد که در یکی از آنها اعضای وزارت اقتصاد دولت ایران به حضور او رسیدند و سخنرانی هایی توسط شهروندان معتبر شهر یزد ایراد شد.
یکی از رهبران بهایی با هواپیما از شیراز آمد تا بابا را سؤال پیچ کند اما به محض دیدن بابا، نفوذ بابا را احساس و سؤالات خود را فراموش نمود. او در حالی که اشک می ریخت بر روی پاهای بابا سجده کرد و فریاد برآورد:«تو خدایی» سپس از حضور بابا مرخص شد و به سایرین گفت :« من خدا را دیدم» آنهایی که این کلام را از او شنیدند سخت تعجب کردند.
در شهر بم بابا در منزلی در حومه شهر اقامت داشتند. مردی با لباس نظامی که درجه های بسیار بر سینه خود نصب کرده بود به در منزل آمد و اجازه خواست تا مرشد را ملاقات کند. یکی از مریدان بابا به او پاسخ داد که چنین شخصی اینجا وجود ندارد، اما این نظامی آن را باور نداشت و با احترام اصرار می ورزید؛ به مرشد مقدس اطلاع داده شود که فقیری به گدایی نزد او آمده است. وقتی این را به اطلاع بابا رساندند بابا به او اجازه ورود دادند و این افسر با دستهایی که از روی احترام بر روی سینه اش جفت شده بود به حضور بابا آمد. او پس از سلام نظامی شمشیر خود را بر روی زمین قرار داد و بر روی زانوهای خود نشسته، دستهای بابا را با احترام بسیار بوسید. وقتی از هویت او جویا شدند جواب داد: «این حقیر بنده ناچیز شما هستم.» سپس بابا پرسیدند: «رتبه و درجه شما چیست؟» «در مقایسه با مقام و درجه روحانی شما، درجه من هیچ است.» بابا در توضیح فرمودند: «منظور من درجه نظامی شماست.» « ژنرال ارتش ایران هستم.» بابا شانههای او را نوازش نمودند و سپس توسط تخته الفبا فرمودند: «مردن در راه خدمت به وطن کاری است پسندیده اما مردن در راه خدمت به خدا پسندیده تر است». « البته چنین است ای مرشد بزرگ، من این را می دانم و طالب یاری و فیض شما هستم تا به اهداف روحانی خویش دست یابم.» بابا فرمودند: « من به تو کمک خواهم کرد.» این فرد نظامی با چشم های بسته تعظیم کرد و گفت: «اگر اجازه دهید باید بگویم که ای مرشد عزیز، اگرچه من به ارتش ایران تعلق دارم اما با تمام تواضع و فروتنی معتقدم که رستگاری و نجات این مملکت از طریق قدرت نظامی میسر نیست بلکه از طریق تولد دوباره معنوی آن است که با نظر لطف حضرتعالی امکان پذیر است و از طرف مملکت خود، از شما استدعا دارم که نظر لطف خود را شامل حال این کشور بد اقبال و مردم نادان آن بنمایید.» بابا پاسخ دادند: «به همین علت است که مرا در اینجا می بینید.» ًاین سعادت بزرگ نصیب این مملکت شده است. امیدواریم با نظر و توجهات شما سرزمین ایران نجات یابد.» افسر ارتش پس از ادای این جملات در حالی که رویش به سمت بابا بود آهسته آهسته از اتاق خارج شد.
اتفاق دیگری نیز رخ داد: همان طوری که در تمام کشورها مرسوم است آنها که به ایران سفر میکنند نیز باید اسم، مشخصات، شغل و سایر اطلاعات را در اختیار مقامات دولتی قرار بدهند. یک روز عصر یک افسر عالی رتبه شهربانی با نشان و درجه های گوناگونی که بر لباس او نصب شده بود برای بازجویی از گروه بابا به آنجا آمد. اطلاعات لازم در اختیار او قرار داده شد، اما هویت بابا تحت نام مهربان شهریار ایرانی قید شده بود. آن افسر پس از پایان بازجویی خواست تا ارباب مهربان، رییس آن گروه را ببیند. به او گفته شد که این ممکن نیست زیرا که آن شخص (بابا) مایل به پذیرفتن ملاقات کننده نیستند؛ اما آن افسر با اصرار و تکیه بر مقام و ماموریت خود خواستار ملاقت بابا بود؛ اما به او اجازه داده نمیشد. شخصی که از طرف گروه بابا با او صحبت میکرد حدس میزد که او راست نمیگوید، تا سرانجام آن افسر حالت رسمی خود را کنار گذاشت و گفت: «من می خواهم حضرت مهربابا را ببینم» در ضمن از تظاهر و طرز رفتار ارتشی خود پوزش خواست و علت آن را ممنوع بودن ملاقات با بابا قید کرد. به او اجازه ملاقات داده شد و او با خوشحالی آنجا را ترک کرد.
در خیابان مقابل اقامتگاه بابا در شهر بم، جایگاه پیر شهر قرار داشت و مردم آن ناحیه احترام زیادی برای او قایل بودند. یک روز عصر وقتی بابا و مندلی ها برای قدم زدن از منزل خارج شدند آن پیر برای ادای احترام از جای خود برخاست. آن پیر طریقت به همه آنهایی که پس از آن به زیارت او میآمدند میگفت که اکنون امپراطور فقرا در میان آنهاست و مردم تعجب میکردند و برای زیارت بابا هجوم میبردند.
درویشی بود که آن بزرگ شهر در مورد بابا، با او صحبت کرده بود و از او خواسته بود که بابا را ملاقات کند. درویش برای کسب فیض به حضور بابا رسید. بابا چیزی به او گفتند که آن درویش گفت: «در مدت سه سال درویشی مفهوم ترک دنیا را درک نکرده بودم اما با توضیحات شما اکنون آن را درک کردم.» و بدون اینکه چیز دیگری بگوید پس از عرض ارادت آنجا را ترک گفت.
سه بندر مهمی که از طریق آن میتوان از ایران به هند سفر کرد بندر بوشهر، بندر عباس و بندر خرمشهر میباشد و تنها راه زمینی از طریق شهر دزدآب است. به علت اینکه فاصله بم و دزدآب را کویر فرا گرفته، به ندرت کسی از راه زمینی به هند مسافرت میکند. بسیاری از کاروان ها در شنزارهای کویر مدفون شده اند؛ بنابراین بعضی از اعضای گروه بابا سخت تعجب کردند وقتی بابا راه زمینی بم- دزدآب را برگزیدند؛ زیرا راه دریایی آسان تر و مطمئن تر میباشد. حتی رییس شرکت اتوبوسرانی که به ندرت برای آن مسیر سرویس مسافربری داشت تعجب کرد و به آن گروه، از خطرات راه هشدار میداد و به آنها میگفت: «از راه زمینی سفر کردن یعنی به استقبال مرگ رفتن»؛ اما وقتی آنها پافشاری کردند، او قول داد که ترتیب آن را خواهد داد. از این راه بیشتر برای حمل کالا از ایران به کشورهای همسایه استفاده میشود و برای مسافربری مساعد نبود. او قول داد که یکی از خبره ترین رانندهها را که با خطرات راه آشنا و مکانیک خوبی نیز باشد در اختیار آنها قرار دهد. این کار صورت گرفت و بابا و مندلی هایشان از راه زمینی و از بین کویر، راهی دزدآب و بعد از طریق قطار به هند رفتند.
در اول جون 1931 بابا به همراه آقا علی، چانجی، بائو صاحب، رائو صاحب و گستاجی، کوتا را با قطار برای سومین بازدید از ایران ترک نمودند. این بار هم بابا از امضا کردن پاسپورت انگلیسی شان خودداری کردند و با پاسپورت ایرانی شان مسافرت نمودند. مسیر انتخاب شده با مشکلات و سختی های بسیاری همراه بود. آنها بعد از 5 روز به دزدآب رسیدند. آنها با اتومبیل از دزدآب حرکت کردند و در ظهر 6 جون به مشهد رسیدند. آنها به حرم امام رضا رفتند، جایی که مرکز کار بابا در این سفر بود. برای 3 شب، بابا در نیمه شب به حرم رفت و برای 2 ساعت در داخل آن، هنگامی که چانجی و مندلی دیگری بیرون نگهبانی میداند، اعتکاف میکردند. این هماهنگی با مشکلات فراوانی انجام شد، تنها با مداخله روحانی مسلمانی که سرپرست حرم بود، ممکن گشت تا بابا در زیارتگاه، شب ها بماند در غیر این صورت اکیداً ممنوع بود. مرد روحانی خوابی دیده بود که یک مرد مقدس بزرگ به ایران آمده و احساس کرده بود که بابا همان فرد است که او در خواب دیده است.
چهارده سال بعد بابا با اشاره به سفرشان به ایران بیان داشتند که درخت ظهور روحانی من در ایران در شهر مشهد کاشته خواهد شد، جایی که رشد خواهد نمود و گسترش خواهد یافت و سرانجام همه دنیا را پوشش خواهد داد.
در دهههای 1930 و 1940، بابا به مدت 20 سال به صورت بسیار گسترده با بیش از20 هزار مست تماس برقرار نمودند. مستان الهی، آن روح های پیشرفتهای بودند که بین آسمانهای آگاهی گیر افتاده بودند. بدین معنا که دیگر قادر به ادامه مسیر خود نبودند. اگرچه این مستها، ظاهری نامعقول و حتی شبیه دیوانهها داشتند ولی روحی پیشرفته بودند. بابا گفت حالت روحی آنها به راستی کاملاً بالا میباشد و اینکه با ملاقات با آنها، بابا به آنها کمک میکند تا آنها بتوانند به مسیر روحانیشان ادامه دهند و آنها به بابا در کار روحانیشان دانسته یا ندانسته کمک میکنند.
بابا می فرمایند:
ذهنی كه از كار باز ایستاده، خداست
ذهنی كه كار می كند، انسان است
ذهنی كه آهسته كار می كند، مست است
ذهنی كه تند كار می كند، دیوانه است
در سال 1949 میلادی بابا یک دورهی جدید مرموز، که آن را زندگی جدید نامیده بود شروع کرد. این دوره بسیار سخت را بابا، با 20 نفری که انتخاب کردند تا به او برای این برنامه ملحق شوند به انجام رساند. یک زندگی کامل از درماندگی و ناتوانی.
بابا مقرراتی را برای آنها که با او همراه بودند درست نمود. بعد او و همراهانشان تمامی املاک، پول و مسئولیت های مادی خود را واگذار کردند و بعد به صورت ناشناس در هند به سفر پرداختند. سفری بدون پول، بدون اقامتگاه، گدایی برای غذا و اجرا نمودن دستورالعمل های بابا طبق برنامه جدی زندگی جدید، این افراد میبایست تمامی شرایط محیط و مشکلات را با روی گشاده میپذیرفتند. افرادی که در این جریان شکست میخوردند، برگردانده میشدند
بعد از یک دوره اعتکاف و روزه داری، بابا زندگی جدید را در فوریه 1952 پایان دادند و دوباره به حضور خود در هند و غرب ادامه دادند
در سال 1950 بابا دو مرکز در خارج از هند بنا نمودند. یکی مرکز روحانی مهر در مرتل بیچ در کارولینای جنوبی آمریکا و دیگری اقامتگاه اوتار در نزدیکی شهر بریزبن استرلیا. او در آوریل 1952 میلادی مرکز روحانی مهر را افتتاح نمود. در 24 مه 1952 در مسیر بین مرکز روحانی مهر و کوه اوتار دیگر مرکز بابا در اوجاج کالیفرنیا ماشین بابا دچار حادثه شد. این حادثه در پراگوی اوکلاهما صورت گرفت و او و همراهانشان از ماشین به بیرون پرتاب شدند و جراحت های دردناکی پیدا نمودند. پای بابا از چند نقطه شکست و صورت ایشان هم صدمه دیده بود. جراحت ها در بیمارستان دک در دراهام کارولینای شمالی درمان شد و آنها به مرتل بیچ بازگشتند تا بهبودی یابند.
در دوم دسامبر 1956، در خارج از شهر ساتارای هند ماشین حامل بابا، برای چند لحظه از کنترل خارج شد و دومین حادثه اتومبیل رخ داد. بابا در اثر شکستگی های متعدد در ناحیه لگن خاصره و جراحات سنگین رنج بسیاری را متحمل شدند. دکتر نیلو، مندلی نزدیک بابا کشته شد. این تصادف جداً خارج از توان فیزیکی بابا بود. بر خلاف پیش بینی های پزشکی، بعد از تلاش های بسیار مجدداً شروع به راه رفتن نمودند. البته این حرکت کردن همراه با درد و محدودیت های شدیدی بود. بدین نحو که در سفر به غرب در سال 1958، او اغلب نیاز داشت تا برای رفتن به محل های برگزاری برنامههایش حمل گردد.
بابا نشان داد که تصادف های اتو مبیلش و رنج ناشی از آنها همانند سکوتش هدفمند بوده و طبق اراده اش صورت پذیرفته است.
در دهه 1960 بابا به دورههای طولانی تر روزه و اعتکاف مشغول بودند. بابا گفتند: اگرچه کارها، طولانی و طاقت فرسا شده بود ولی آنها برای رفاه روحانی بشر صورت گرفته است.
در سال 1962 میلادی، بابا آخرین برنامه عمومی خود را ارایه داد. یک سری ملاقات ها که گردهمایی شرق و غرب نامیده شد. در این ملاقات ها از مریدان غربی برای ملاقات کردن مندلی هایشان دعوت شده بود. مهربابا با وجود ناراحتی شدید جسمانی به هزاران نفر دارشان خود را دادند.
در اواسط دهه 1960 بابا با افزایش فرهنگ مصرف مواد مخدر در غرب نگران شدند و شروع به مکاتبه با چندین نفر از دانشگاهیان غربی نمودند. در این خصوص بابا گفتند: مواد مخدر برای اهداف روحانی کمکی نمیکند. بابا به سؤالاتی در رابطه با مواد مخدر پاسخ دادند که در جزوهای به نام خدا در یک قرص منتشر گردید. بابا بیان داشتند که مصرف مواد مخدر به روحانیت صدمه میزند و اینکه اگرروشن بینی از طریق مواد مخدر ممکن بود، خدا شایسته خدا بودن نبود. بابا به تعدادی از مریدان جوان غربی شان دستور دادند تا این پیام را منتشر کنند. در طی این دوره آنها آگاهی تعلیمات بابا را در ارتباط با مواد مخدر در میان جوانان افزایش دادند.
بابا اعلام نمودند که ال.اس.دی برای جسم، ذهن و روحانیت مضر میباشد و هشدار دادند که ادامه مصرف ال.اس.دی منجر به دیوانگی یا مرگ میشود.
بر این مبنا یک سری مبارزات ضد مواد مخدر در آمریکا، اروپا و استرالیا آغاز شد اگرچه مبارزات عمدتاً ناموفق بود، اما سبب ایجاد یک موج جدید از پیروان بابا شد و تعدادی از دیدگاههای بابا به داخل بحث های دانشگاهیان بر روی محاسن و خطرات داروهای توهم زا راه پیدا کرد.
بابا در آگوست 1953 در شهر درادون هند شروع به دیکته کردن خدا سخن میگوید، کتاب مهمشان درباره هدف آفرینش نمودند. در سپتامبر 1953، در درادون اختلاف های بین اوتار و مرشد کامل را شرح دادند. در فوریه 1954 در مهرستانا در ایالت یو.پی هند اعلام کردن که من بالاترین بالاترها هستم و برای اولین بار اوتاری خود را به صراحت اعلام نمودند و بر روی تخته الفبایشان این کلمات را با انگشت دیکته کردند.
Avatar Meher baba ki jai
در سپتامبر همان سال بابا، تنها برای مردان در مهرآباد ساهاواسی تدارک دیدند که بعداً تبدیل به سه هفته باور نکردنی شد. در طی این دوران ایشان بیانیه دعوت بابا را صادر کردند و در پایان این ساهاواس، بابا دست نوشته کتاب خدا سخن میگوید را برای ویرایش و چاپ در آمریکا به دو تن از صوفیان آمریکایی حاضر در آنجا به نام های لود دمیم فل و دان استیون دادند و این کتاب برای بار اول در آمریکا چاپ گردید.
در 30 سپتامبر 1954 بابا، بیانیه نهایی شان را دادند که در آن بابا پیش بینی های مرموز مختلفی را بیان داشتند.
از گردهمایی شرق و غرب به بعد، سلامتی فیزیکی بابا به طور پیوسته کاسته میشد ولی با وجود کاهش سلامتی فیزیکی شان بابا به انجام دورههای طولانی اعتکاف و روزه داری ادامه میدادند. در اواخر جولای 1968میلادی، بابا از یک اعتکاف ویژه طولانی بیرون آمده و گفتند که کارشان با رضایت صد درصد انجام شده است. با وجود اینکه ایشان توسط چندین دکتر مراقبت میشدند، تشنجات مرتباً شدیدتر میشد. در31 ژانویه 1969 بابا بدن خود را رها نمودند. در آخرین حرکات دستشان بیان داشتند فراموش نکنید، که من خدا هستم. این روز را هوادارانشان امرتیتی (روز بی مرگ یا روز جاودانه) نامیدند.
برای اینکه عاشقانش برای آخرین بار از سراسر دنیا بتوانند بیایند و جسم او را ببینند بدن بابا به مدت یک هفته در داخل سمادیش (آرامگاهش) در مهرآباد قرار داده شد. بدنش با گلهای رز پوشیده شده بود.
دیدگاه بابا درباره علوم ماورای طبیعه عمدتاً در کتاب های خدا سخن میگوید و مقالات ایشان بیان گردیده است. کیهان شناسیاش شامل مفاهیم و اصطلاحاتی از ودانتا و عرفان است. بابا به مفهوم کلی یگانگی (عدم دوگانگی) تاکید دارند. دیدگاه خلقت های گوناگون یا دوگانگی یک توهم است و هدف زندگی را شناخت و آگاه شدن از ذات یگانه خداوند در همه چیز، بیان نمودند. بابا وضعیت اصلی خداوند را به اقیانوس لایتناهی تشبیه نمودند که در ساحل این اقیانوس تنها ناآگاهی الهی وجود دارد. ناآگاهی از خودش، زیرا چیزی نیست جز خودش. در این وضعیت خدا دچار هوس شد (هوس الهی) که خود را بشناسد و پرسید من کیستم؟ در پاسخ به این سؤال آفرینش به وجود آمد. در این قیاس آنچه که قبلا آرام و ساکت بود، به آشوب درآمد و از این اقیانوس لایتناهی قطره ها (روحها) شکل گرفتند.
مطابق کلام بابا روح ها شکل های بی شماری را اختیار میکنند، چرا که برای تکامل آگاهی روح و پاسخ به سوال من کیستم؟ آنها می باید بینهایت حالت مختلف را که در سطوح مختلف از تکامل میباشند تجربه نمایند، تنها از طریق تجربه، آگاهی حاصل میگردد. روح برای کسب تجربه باید شکلی را اختیار نماید که به واسطه-ی آن شکل بتواند همه ی تجربههای مربوط به آن را کسب نماید.
تاثیرات (سانسکاراها) حاصل از این تجربهها هرگز از بین نمیروند بلکه در حافظهی روح جمع گشته و عامل تعیین شکل بلافاصله بعدی، آن دسته از شکلها خواهد بود که بدین نحو در کسب تجربهها تمایل پیدا میکند تا تجربههای جدیدی را به واسطهی آن شکل به دست آورند. در سیر این تجربهها روح به واسطهی افزایش آگاهی خواستار کسب تجربههای دیگری میگردد که فیزیک و ساختار آن شکل موجود و به دلیل ناتوانی های حاصله از آن شکل قادر به کسب تجربههای بالاتر نمیباشد، پس روح با حفظ همه ی تاثیرات، شکل موجود را رها نموده و شکل جدیدی را جهت تجربه آن تمایلات در جسم قبلی (آرزوها و خواسته ها) اختیار میکند تا بتواند آن خواستهها و آرزوها را به انجام برساند، ولی در شکل جدید نیز این سیر تمایل به تجربههای بالاتر و کامل تر، دوباره تکرار میگردد و روح را مجبور می سازد تا شکل موجود را رها و شکل جدید به خود گیرد تا آن خواستهها و آرزوها را به انجام برساند. این کار آن قدر ادامه پیدا میکند تا دیگر در آن دسته از اشکال حالتی باقی نماند که روح بتواند آن را تجربه نماید و باید روح به گونهی اشکال دیگری وارد شود، به عبارت دیگر از قلمرویی به قلمروی دیگر رود که این قلمروها هفت تا میباشند، 1- سنگ و فلز 2- گیاهان 3- کرم ها و خزندگان 4- ماهی ها 5- پرندگان 6- حیوانات 7- انسان
با گرفتن اولین شکل انسانی، آگاهی روح کامل میگردد و دیگر شکلی برتر از شکل انسانی برای کسب تجربه ها وجود ندارد. به گفته بابا؛ روح اکنون قادر به شناخت الوهیت خویش نیست و آن به دلیل وجود تاثیرات بی شماری میباشد که در طی دوره های فوق به دست آورده. برای موازنهی تاثیرات و از بین بردن آنها تا روح بتواند الوهیت خویش را شناخته و پاسخ سؤال من کیستم را بدهد، باید هشت میلیون و چهارصد هزار شکل انسانی به خود بگیرد تا وارد آسمانهای آگاهی گشته و سیر روحانی را آغاز نموده و از بند تاثیرات رها گردد.
از کلام بابا چنین میتوان برداشت نمود: روح در شکل انسانیاش از شکلی به شکل دیگر حلول میکند. این رها کردن و گرفتن شکل جدید (مرگ و تولد) نام دارد. بابا گفته اند تنها یک چیز حقیقت دارد و آن خداست، به عبارتی هر آنچه را که ما می بینیم، لمس می کنیم، می بوییم، می خوریم و... تنها ناشی از توهم ما بوده، که این توهم از سایهی آن حقیقت شکل گرفته. هدف از سیر تکاملی روح درشکل های انسانی به وجود آوردن فرصتی است برای رهایی روح از این توهمات و قادر ساختن روح به تجربهی حقیقت از طریق حقیقت. آنچه که تا پایان آخرین آسمان آگاهی امکان پذیر نمیگردد، در همه انواع تجربههای انسانی، مرد و زن، ثروتمند و فقیر، قدرتمند و ضعیف، سیاه و سفید، ... تجربه های متضادی صورت میگیرد که تاثیرات تجربهها (سانسکاراها) به تدریج ضعیف و کم میگردد؛ تا در آخرین آسمان به کلی از بین رود.
بابا مراحل شناخت خدا را به این گونه توضیح میدهند: از اعماق لایتناهی این سؤال بیرون آمد که من کیستم؟ و بعد جواب این سؤال چنین بود: من خدا هســــــتم.